جدول جو
جدول جو

معنی دوران زدن - جستجوی لغت در جدول جو

دوران زدن
(تَ بَسْ سُ بِ لَ دَ شِ کَ تَ)
چرخ زدن. گردیدن. چرخیدن. گردش کردن. دور زدن. گشتن:
مردمان را کتخدایی در بدر افکنده است
همچو پرگار از برای جفت دوران می زنند.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوران دم
تصویر دوران دم
در علم زیست شناسی گردش خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
پیرامون چیزی گردیدن، چرخیدن، گردش کردن
برگشتن و تغییر جهت دادن اتومبیل یا وسیلۀ نقلیۀ دیگر در خیابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دندان زدن
تصویر دندان زدن
دندان فرو بردن به چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَسْ سُتَ دَ)
گردش کردن. چرخیدن. گردیدن. دور زدن. چرخ زدن. گرد گردیدن:
چودید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
تو آن شهی که فلک تا ترا همی بیند
نگردد و نکند بی مراد تو دوران.
امیرمعزی (از آنندراج).
به گرد نقطۀ عالم سپهر دایره وار
ندیده شبه تو چندانکه می کند دوران.
سعدی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که بس دوران کند گردون و بس لیل و نهار آرد.
حافظ.
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود.
حافظ.
- گرد کسی دوران کردن، گرد او گشتن. بلاگردان او شدن. خود را فدای او ساختن:
گیتیت گربه ای است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نغمه سرائی کردن. نغمه سرودن. آواز خواندن. آواز دردادن. سرود خواندن:
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزآن خیره شد مرد بیداربخت.
فردوسی.
هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون همی نزند تا درآمدست خزان.
فرخی.
هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان.
فرخی.
کجا گلی است نشسته است بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان.
فرخی.
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان.
(ویس و رامین).
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و نادره الحان.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت
بشاخ بلبل بی رود میزند دستان.
مسعودسعد.
هزاردستان گفتی که میزند دستان.
مسعودسعد.
بفضل و عدل معروفی بر آن جمله که در عالم
زنند از فضل و عدل تو به بستان بلبلان دستان.
سوزنی.
چون به دستان زدن گشادی دست
عشق هشیار و عقل گشتی مست.
نظامی.
این همه دستان عشقش می زنم
و آن دودستی فارغ از دستان من.
سعدی.
، لاف زدن:
تو رستمی بگه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند به مردی سام.
خواجو
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ شُ دَ)
با دندان گاز زدن چیزی را. به دندان گاز گرفتن. فروبردن دندان در چیزی. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از گزیدن. (آنندراج) :
گر تو ای شاه مرا در دهن شیر کنی
تا مرا گاه طپانچه زند و گه دندان.
فرخی (از آنندراج).
امتحان بیکارباشد آن دل چون سنگ را
بیضۀ فولاد مستغنی است از دندان زدن.
صائب (از آنندراج).
، آزار رساندن. گزند رساندن:
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدۀ حق بود چونش گزد.
مولوی.
، ضربه زدن با دندان (در فیل) : فیل دندان بزد و او را به دو نیم کرد. (تاریخ بیهقی) ، مقابله و برابری کردن. کنایه از برابری کردن است. (برهان) (ناظم الاطباء) :
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد.
امیرمعزی (از آنندراج).
، خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان). کنایه از جنگ کردن است، خوردن. (از آنندراج). با نوک دندان پاره ای از چیزی را کندن و خوردن. (یادداشت مؤلف) ، چسبیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
این ترکیب در عبارت زیر از جهانگشای جوینی آمده است اما معنی آن روشن نیست:
هم در پایۀ آن منبر و حریم آن مجمع چنان بود که درمان زدند و شراب آشکار خوردند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چوگان بازی کردن. بازی گوی و چوگان کردن:
چو بشنید چوبینه گفتار زن
که با او همی گفت چوگان مزن
هر آن کس که رفتی بمیدان او
چو نزدیک گشتی بچوگان او
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آوای گرم.
فردوسی.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه کند صید و گه زند چوگان.
فرخی.
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسوکند او را چوگان.
فرخی.
و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و شراب خوردن و چوگان زدن نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
شه چو چوگان زند سلیمان وار
زین بر آن باد صرصر اندازد.
خاقانی.
گر بسر میگردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را.
سعدی (بدایع).
- به چوگان زدن، با چوگان زخم و ضربه وارد کردن. با آلت چوگان زدن:
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور بچوگان میزند هیچش مگوی.
سعدی (طیبات).
مرد راضیست که در پای تو افتدچون گوی
تا بدان ساعدسیمینش بچوگان بزنی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
بر خورد به سخصی نا موافق یا جانوری درنده یا امری ناملایم، گرفتار شدن، مبتلا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
نغمه سرودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
گردیدن چرخ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
گزیدن، گاز زدن، خصومت ورزیدن کینه خواستن، برابری کردن، چسبیدن، میل کردن طمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دندان زدن
تصویر دندان زدن
((~. زَ دَ))
گزیدن، گاز زدن، خصومت ورزیدن، کینه خواستن، برابری کردن، چسبیدن، میل کردن، طمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
((دَ. زَ دَ))
سرودن، نغمه خواندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
Bypass, Circle, Circumvent, Saunter, Skirt
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
contourner, circuler, flâner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
menghindari, berputar, berjalan santai
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
kuepuka, kuzunguka, kutembea kwa polepole
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
geçmek, daire çizmek, aşmak, dolaşmak, dolanmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
우회하다 , 원을 그리다 , 피하다 , 산책하다 , 돌아가다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
回避する , 円を描く , 散歩する , 迂回する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
לעקוף , להסתובב , להימנע , להסתובב , לעקוף
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
दरकिनार करना , घेरना , बचना , सैर करना , चक्कर लगाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
หลีกเลี่ยง , หมุนเป็นวงกลม , หลีกเลี่ยง , เดินเล่น , เลี่ยง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
umgehen, kreisen, schlendern, umfahren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
omzeilen, cirkelen, ontwijken, slenteren, omrijden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
evitar, circular, eludir, pasear, bordear
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
aggirare, circolare, passeggiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
contornar, circular, passear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
绕行 , 环形 , 避开 , 漫步
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
omijać, krążyć, spacerować, objeżdżać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
обходити , кружити , уникати , прогулюватися , оминати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
обходить , кружить , избегать , прогуливаться , объезжать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دور زدن
تصویر دور زدن
نظر انداز کرنا , چکر لگانا , بچنا , چہل قدمی کرنا , گزر جانا
دیکشنری فارسی به اردو